۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

خانه ی دوست كجاست؟ شعر زیبای مرحوم سهراب سپهری

 درفلق بود كه پرسید سوار
    آسمان مكثی كرد
رهگذر شاخه ی نوری كه به لب داشت به تاریكی شن ها بخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
كوچه باغی است كه از خواب خدا سبزتراست
ودرآن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی ست
می روی تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ ، سربدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
وترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
كودكی می بینی
رفته از كاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه ی نور
و از او می پرسی
خانه ی دوست كجاست

۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

ترجیع بند مشهور مرحوم محتشم کاشانی در رثای واقعه ی عاشورا

باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پروردهی کنار رسول خدا حسین
* * *
کشتی شکست خوردهی طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار به رو زار میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکند
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمهی سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
* * *
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعلهی برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
آن انتقام گر نفتادی بروز حشر
با این عمل معاملهی دهر چون شد
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
* * *
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسلهی انبیا زد
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
بس آتشی ز اخگر الماس ریزهها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک مجرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشهی ستیزه در آن دشت کوفیان
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنهی خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو
فریاد بر در حرم کبریا زدند
روحالامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
* * *
چون خون ز حلق تشنهی او بر زمین رسید
جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانهی ایمان شود خراب
از بس شکستها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روحالامین رسید
کرد این خیال وهم غلط که ارکان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بیملال
* * *
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک باره بر جریدهی رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک
آل علی چو شعلهی آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصهی محشر قدم زنند
جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
* * *
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل از امت نبی
روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
* * *
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت بباد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بیاختیار نعرهی هذا حسین زود
سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
* * *
این کشتهی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
* * *
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین
ما را غریب و بیکس و بیآشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطهی عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزهها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزهاش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکهی کربلا ببین
یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
* * *
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانهی طاقت خراب شد
خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان
در دیدهی اشگ مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که ازین نظم گریهخیز
روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد
* * *
ای چرخ غافلی که چه بیداد کردهای
وز کین چها درین ستم آباد کردهای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کردهای
ای زاده زیاد نکرداست هیچ گه
نمرود این عمل که تو شداد کردهای
کام یزید دادهای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کردهای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست
در باغ دین چه با گل و شمشاد کردهای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کردهای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزردهاش به خنجر بیداد کردهای
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشر درآورند

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

سخن حکیمانه 2

امروز صبح با این شعر زیبای دوست عزیزم مصطفی از خواب پا شدم :
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی
گفت شیخا هر آنچه گویی هستم
آیا تو چنان که مینمایی هستی؟

سخن حکیمانه

میدونید حکیمانه ترین سخنی که در روزهای اخیر شنیدم چی بود؟
"آزادی پوشیه مثل آزادی مینی ژوب است"
البته این حرف قضیه داره
داستانش اینه که توی دانشگاه الازهر مصر استعمال پوشیه (همون روبنده که قدیما خانوما تو تهرون خودمونم میزدن قبل از کشف حجاب) مجاز نمیباشد.
چند وقت پیش یه خانومی با پوشیه میره دانشگاه و شیخ الازهر از دانشگاه اخراجش میکنه
ایشون در جواب اعتراضات که بهشون گفتن حالا میذاشتی این یه نفرم بیاد، چی میشد مگه! جمله ی بالا رو فرمودن
.
.
.
به نظرم بهتر از این نمیشه که یه عالم مذهبی به این نتیجه برسه
چون این حرفو اگه روشنفکر جماعت بگه همه میگن که ای بابا این بی ریشه است
اما وقتی یه عالم که قطعاً دارای تعصب های مذهبی مخصوص به علما میباشد، همچین حرفی میزنه واقعاً شاهکاره
آخه ما دو جور جامعه داریم
جوامع دینی
در این جوامع اونایی که پوشش دینی حتی نوع تند رو دارن در پناه امنیت هستند و در حالت ایده ال محترم نیز هستند
اما کسی که ظاهر دینی ندارد از این موهبات برخوردار نیست
( بگذریم از یه کشور دنیا که استثناس و در اون افراد با ظواهر دینی امنیت دارند ولی محترم نیستند و افراد با ظواهر غیر دینی امنیت ندارند ولی محترم هستند)
جوامع دین ستیز
در این جوامع اونایی که پوشش دینی ندارند حتی از نوع تندرو این پوششها امنیت کامل دارند و محترم نیز هستند
ولی کسایی که پوشش دینی دارند هم امنیت ندارند و هم نا محترمند
اما در یک جامعه ی آزاد
اصلا اینگونه نیست
به قول شیخ هم باید مینی ژوب آزاد باشه و هم پوشیه
اصلاً اگه شما به یکیش آزادی بدی جامعه به سرعت میره به سمت یکی از دو جامعه ی خطرناک بالایی
آیا واقعا موهبتی برتر از آزادی به انسان داده شده است که اینگونه با آن مبارزه میکند؟

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم

دیدید تو سر پایینی ماشینو خلاص میکنید چطوری میپره جلو

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

عید غدیر مبارکباد

ضمن تبریک عید غدیر خدمت همه ی شما عزیزان، شعر زیبایی از استاد نصر الله مردانی را برایتان نقل میکنم:

قسم به جان تو اي عشق اي تمامي هست
كه هست هستي ما از خم غدير تو مست

در آن خجسته غدير تو ديد دشمن و دوست
كه آفتاب برد آفتاب بر سر دست

نشان از گوهر آدم نداشت هر كه نبود
به خم سراي ولايت خراب و باده پرست

به باغ خانه تو كوثري بهشتي بود
كه بر ولاي تو دل بسته بود صبح الست

در آن ميانه كه مستي كمال هستي بود
به دور سرمدي‌ات هر كه مست شد پيوست

بساط دوزخيان زمين ز خشم تو سوخت
چو در سپاه ستم برق ذوالفقار تو جست

هنوز اشك تو بر گونه زمان جاري‌ست
ز بس كه آه يتيمان، دل كريم تو خست

ز حجم غربت تو مي‌گريست در خود چاه
از آن به چشمه چشمش هميشه آبي هست

هنوز كوفه كند مويه از غريبي تو
زمانه از غم تنهايي‌ات به گريه نشست

دمي كه خون تو محراب مهر رنگين كرد
دل تمامي آيينه‌ها ز غصه شكست

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

فهم بهتر

یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایانه
.
.
.
اونایی که درباره ی الی رو دیدن میدونن که سید شهاب به الی میگه زن آلمانیش وقتی میخواسته ازش جدا شه این جمله رو بهش گفته!
من که فیلمو خیلی وقت پیشا دیدم ولی الان که فکر میکنم میبینم واقعا جمله ی پر عمق و معنا داریه!
قبول دارم که پر شده از یه رئالیسم خیلی تلخ ( خیلی خیلی خیلی تلخ )
ولی وقتی پاش بیافته شماها هم قبول میکنین که این حرف عین حقه
من که الان اینطوری اینجا مینویسم خودم جزو طرفداران عشقهای اهورایی هستم و حتی شعارم اینه که :
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم، که در طریقت ما کافریست رنجیدن
ولی وقتی پاش افتاد فهمیدم بعضی مواقع این تلخیهای رئالیستی بهتر از یه تلخی بی پایانه
مخصوصا وقتی هم هواداران و هم مخالفان یه عشق از تو هزینه میخوان!

شعر زیبای استاد سیمین بهبهانی

سرکار خانم سیمین بهبهانی استاد گرانبهای ادب فارسی پس از اینکه نتوانست در مجلس بزرگداشت فروهرها شرکت کند، در مسیر برگشت شعر زیبای زیر را سرود:

پس پرستو کجاست آرش کو؟

پسرانم برادرانم آه / در لباس غضب هیولایید

حکم بالاتر است می دانم / چیست فرمان او بفرمایید

با دو چشمی که شرم بادا مرد / به رخانم نگاه می سایید

دوربین هایتان فزون تر باد / که مثال مرا بیفزایید

غیر من کس در این خیابان نیست / بی سبب دیده را نفرسایید

پس پرستو کجاست آرش کو / راه من سوی دوست بگشایید

مردمان را چرا پراکندید / از چه محکوم حکم بی جایید

خلق را بی سبب دژم کردید / ای خوشا روی خوش که بنمایید

پسرانم برادرانم های / در لباس ادب چه زیبایید

پر پرواز

زنگ آخر از آخرین روز هفته که رسید خانم معلم به بچه ها گفت برا فردا باید یه کاری بکنید
به تعداد کسایی که ازشون متنفرید سیب زمینی بریزید تو کیفاتون
هفته یعد هر یک از بچه ها تو کیفش چند تا سیب زمینی داشت
یکی یکی، یکی دو تا و بعضیا هم خیلی
خانم معلم به بچه ها گفت که باید سیب زمینیا رو تا آخر هفته تو کیفشون نگه دارن
.
.
.
روزها پشت سر هم میگذشت
بچه ها دیگه از حمل اون همه بار خسته شده بودن
تازه سیب زمینیا گندیده بودن و بوی مطبوعی هم نداشتن
.
.
.
اونایی که بار بیشتری داشتن، بیشتر از همه سختی میکشیدن
.
.
.
آخر هفته خانم معلم به بچه ها گفت که بارشون رو خالی کنن
بچه ها انقدر سبک شدن که میتونستن پر بزنن
.
.
.
خانم معلم گفت
بچه های عزیزم کینه و نفرت دقیقا مثل این سیب زمینیها باعث رنج ما میشود
هر چه که از افراد بیشتری نفرت داشته باشید باید رنج بیشتری بکشید
در عوض هر زمان که دلتان را از نفرتها خالی کنید احساس راحتی میکنید
.
.
.
عزیزانم چرا این بار سخت را به دوش بکشیم در حالی که میتوان سبک شد و مثل پرنده پر زد

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

ازدواج

این شعر متعلق به استاد گرانبهای ادب فارسی و دوست بزرگوارم جناب آقای مهدی جلیلی خامنه میباشد:

باسم رب المزوج

خالق خلقت به من بخشیده تاج

هم رسیده سوی کعبه چشم حاج

عاقبت عمری پس از راز و نیاز

شد برای من میسر ، ازدواج

هم به امر حضرت عالم پناه

شد منور بیت دل همچون سراج

هم مقدر قسمت ما خوش نهاد

هم طبیب دل نموده ، خوش علاج

در ازل ما را خدا چون می سرشت

هم معین کرده هر کس را مزاج

گشته ام خارج ز خیل عازبان

میکنم با اهل عالم احتجاج

"فانیا" برخیز ازین خواب خوشت

پیش از آن که وارهد از جان ملاج

تبریک میلاد حضرت امام رضا علیه السلام

به نام حضرت دوست

مادرم میگفت که پدر بزرگت پیش از تولدت خیلی دوست داشت که اسمتو بذاریم محمد! ما هم بر حسب اتفاق چنین نذری کرده بودیم. اما وقتی روز تولد آقا امام رضا به دنیا اومدی تصمیم گرفتیم اسمتو بذاریم محمد رضا !

اینطوری شد که از بچگی منو با 3 اسم مختلف صدا میزدن : یه گروه میگفتن محمد رضا، یه گروه میگفتن محمد و یه گروه میگفتن رضا ! خب من هم اعضای هر سه گروه رو دوست داشتم و هم هر سه اسم رو و اینطور شد که هر جا یه دونه از این اسمارو صدا میزدن من برمیگشتم !

البته بیشتر افراد اسم سوم رو صدا میزدن و میگفتن رضا و خب ما هم با این اسم خیلی حال میکردیم و اینطور شد که رضا به مرور رایج تر از بقیه شد.

باور کنین این داستانو ننوشتم که کسی به من تولدمو تبریک بگه ! آخه درستم نیست که !

شما در ملک یه پادشاه با صفا باشی و روز تولد اون سلطان بیای تولد یه ذره از درگاه اون سلطانو تبریک بگی !

هر کی خواست تولد ما رو بتبریکه جاش رو کنه به سمت خراسون و به آقاش یه سلام بده !

ولی عوضش من 3 تا حکایت زیبا به شما عیدی میدم

1

شیخ بها از طرف شاه عباس ماموریت یافته بود تا بر امور ساخت حرم و علی الخصوص روضه ی منوره ی آقا امام رضا نظارت کند. خب شیخ بها هم یک مهندس توانمند بود و هم از طرفی دیگر شیخ الاسلام ملک ایران و این هر دو باعث می شد تا حتی جزئی ترین نکات نیز در بنای آن مکان مقدس رعایت شود.

پس از اتمام کار، شیخ رو به کار گران کرد و گفت تا پس از بازگشت من از اصفهان طاق را نزنید و گر نه شما را عتابی الیم خواهم کرد.

کارگران شب اول خوابیدند و در خواب حضرت را زیارت کردند که بر خلاف دستور شیخ به آنان امر فرمودند تا هر چه زودتر طاق را کامل کنند.

این خواب 3 شب متوالی تکرار شد!

نهایتا سرپرست کارگران تصمیم گرفت که رنج عتاب شیخ را بر خود بخرد و در عوض در برابر امام خود سر بلند شود.

شیخ که بازگشت ابتدا بسیار خشمگین و ناراحت شد که چرا کارگران امتثال امر وی نکرده اند، ولی وقتی دلیل این کار ایشان را شنید شروع کرد به گریه و زاری شدید به گونه ای که همگان متحیر شدند.

شیخ گفت من با خود عهد کرده بودم تا از اصفهان هرزی بیاورم و در طاق جا گزاری کنم و روی آن حک کنم که گناهکار اجازه ی ورود به این مکان مقدس را ندارد ولی آقا انقدر رئوف و مهربان بود که اجازه ی چنین کاری به من نداد.

2

پیرمرد نابینا به قصد شفا گرفتن راهی مشهد شده بود.

گوشه ی خیابان ایستاده بود تا با تاکسی راهی حرم شود. تنی چند از جوانانی که شور جوانی تمام شعورشان را به باد داده بود جلوی پای پیرمرد نگه داشتند و او را سوار کردند.

پس از صحبت با پیرمرد و اطلاع از قصد او همه به طرز معنی داری خندیدند. سوژه ی آن روزشان را یافته بودند و خوشحال به سمت یکی از مناطق دور افتاده ی مشهد حرکت کردند.

یکی از آنها پس از اینکه مقداری پیرمرد را پیاده برد دستش را بند کرد به کرکره ی شبکه ای یک مغازه ی مخروبه!

پیرمرد با خوشحالی از جوان به خاطر اینکه او را تا ضریح رسانده تشکر کرد.

فردا صبح آنها با تعداد بیشتری از رفقا آمدند تا حسابی به حال پیرمرد بخندند ولی خیابان از چند صد متری بسته بود و با ماشین نمیشد جلو رفت.

وقتی رسیدند حیرت کردند.

پیرمرد شفا گرفته بود و داشت با شادی زائد الوصفی برای بقیه تعریف میکرد که دیشب آقا به خوابش آمده بود و دستی به روی چشمانش کشیده بود.

3

یکی از خدام تعریف میکرد که یکی از روزهایی که باید روضه ی منوره را تخلیه میکردیم، یکی از خانمها به شدت لجاجت میکرد و از روضه بیرون نمیرفت.

من با چوب دستی ام (همون هایی که پشمهای رنگین داره و نه تنها درد نداره بلکه آدم خوششم میاد) آرام به صورتش زدم و گفتم خواهرم بفرمایید بیرون.

میگفت شب در خواب دیدم که تمامی خادمان به صف ایستاده اند و آقا از آنها سان میبینند و با هر کدام احوال پرسی هم میکنند. وقتی آقا به من رسید با ناراحتی در صورتم نگاه کردند. وقتی دلیل را جویا شدم فرمودند که تو به صورت من سیلی زده ای ! گفتم دستم بشکند اگر چنین گستاخی کرده باشم. فرمودند که همان زمان که با چوب دستی ات به صورت آن زن زدی به من سیلی زدی و تا از آن خواهر حلالیت نطلبی من از تو راضی نخواهم شد.

میگفت بعد از بیداری و بازگشت به حرم ناگهان آن زن را دیدم. درنگ را جایز ندانسته و به سرعت رفتم و از ایشان حلالیت طلبیدم.

آری سلطان ما اینگونه به بندگان خود التفاط دارند و اینگونه نوکرانشان را تربیت میکنند.

.

.

.

خودم با گوش خودم از یکی از عرفای الهی شنیدم که وقتی شما وارد حرم میشوید آقا زودتر به شما سلام میکنند و دست نوازش به سرتان میکشند و هنگام خروج ضمن بدرقه از مفارقت شما بسیار دلگیر میشوند.

عاشقان عیدتان مبارکباد. ان شا الله قسمت همه مون شه یه بار دیگه صحن و سرای با صفای سلطان ایران زمین !